۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

عقاب و کلاغ اثر دکتر خانلری



متوسط عمر عقاب 30 سال است و متوسط عمر کلاغ 300 سال...

عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمیخواست بمیرد.

به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود !
عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد، تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند.

بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد. شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود.....
به لانه کلاغ رسید، کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست ! چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود ؟!

عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند.
کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد، پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود و عقاب پذیرفت!اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود.

عقاب که همیشه در اوج آسمان جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود...
او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد !.........

در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در نکبت زمین عوض نخواهد کرد، حتی اگر عمرش فقط یکروز باشد......

==========================


گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب

ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد

خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند

صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان

كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد

ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت

صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها ا زكف طفان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا له ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار

بر سر شاخ و را ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››

گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم

بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟

دل ، چو در خدمت توشاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››

اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش

كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون

ليك نا گه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود

دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب

راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت

گر چه ا زعمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست

من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟

پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود

عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است

چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
رگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر ا زاين همه پرواز چه سود ؟

پدر من كه پس ا زسيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير

بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نر سانند گزند

هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزند ست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك

ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم

زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست

خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي

ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست

من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر بر زن و هر كو دانم

خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن

آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه

گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست

مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر راديده به زير پر خويش
حيوان راهمه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر

سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او

اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند

بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود

دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش

يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر

فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست

آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود

بال بر هم زد و بر جست ا ز جا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا

سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني

گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد

لحظه‎ يي چند بر اين لوح كبود
نقطه ‎يي بود و سپس هيچ نبود

پرويز ناتل خانلري



۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

بینش تصمیم گیری خوب



گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
سوال:
اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟
در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار ،پس مراقب باشید با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.
"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

فرازهایی از دانشگاه (3)

بعد از مدتها باز من کمی فرصت پیدا کردن که اینجا چیز بنویسم. واقعا پیدا کردن وقت و اون هم جمع کردن این مطالبی که من دلم می خواد اینجا بگذارم کمی سخته.
تا حالا از ترم اول دانشگاه نوشته ام و حالا بریم سراغ ترم دو.
ترم دو 5 تا درس داشتیم: 1- مدیریت استراتژیک، 2- روشهای تحقیق در علوم اجتماعی، 3- مدیریت مالی و اقتصاد مدیریت، 4- سمینار، 5- اصول بازاریابی
این درسها بجز سمینار که باید در سمینارهای ارایه شده شرکت می کردیم و بعدا راجع به اونها خواهم نوشت، بقیه همگی برای من جالب بودند.
درس مدیریت استراتژیک که به نظر من اصل مدیریته و اگه کسی این درس را خوب بفهمه و شاخ و برگش را شناسایی کنه، یعنی یک دوره MBA گذرونده. یعنی همه ی درسهای این دوره، بخشهایی از این درس را پوشش میده.. مثلا، اصول بازاریابی ، تحلیل محیط و .. همگی بخشهایی از مدیریت استراتژیک است.
خاطرات خوبی از درس مدیریت استراتژیک دارم. استاد درسمون آقای دکتر عطافر بودند، گذشته از سختگیریهای ایشون که بعضی وقتا واقعا اذیت می شدم ولی کلا کلاسشون را دوست می داشتم.
اینجوری بود که کلاس سر وقت شروع می شد، بلافاصله ، استاد حاضر غایب می نمودند، چون قرار بود که هر جلسه، فصلی از کتاب را خونده باشیم و سر کلاس اومده باشیم، استاد صدا می زدند و درس پرسش می نمودند.
خیلی از بچه ها به خاطر همین مسایل، درسشون را حذف کردند ولی من سعی کردم با شرایط کنار بیام و همین باعث شد 20 بگیرم (شاید هم 20 بهم داده باشند ) که خیلی حال داد فکر کنم 5 یا 6 بار درس جواب دادم. با حال بود، همکلاسیها با سن و سال بالا می آمدند و دست و پاشون می لرزید وقتی می خواستند درس جواب بدهند عین بچه کوچولوها
البته اشتباه نشه ها، استاد  بعضی وقتها ، بد جور ضایع می نمودند
درس بعدی روشهای تحقیق در علوم اجتماعی هم درس خوبی بود و با آقای دکتر شاه نوشی ، دکترای جامعه شناسی بود. مطالب جالب، استاد با حال و آمار و ارقام ارایه شده نیز با حال بود.
اصول بازاریابی هم که با خانم دکتر اکبری گذروندیم، کلا 4 روز صبح تا عصر برگزار شد و برای من که تا اون زمان با مفاهیم بازاریابی آشنایی نداشتم، خیلی خوب بود و چیزای زیادی یاد گرفتم.
درس مدیریت مالی هم جذابیت خودش را داشت. آقای صادقی مدیر یکی از کارگذاریهای اصفهان بودند و بخشی از درس را راجع به بورس و مسایل مربوط به سهام و این جور چیزا صحبت کردند.
سمینارها هم که همشون با حال بودند و من سعی می کنم در مورد هر کدوم چیزایی بنویسم
فعلا تا همینجا باشه تا مشروح مطالب را یواش یواش بنویسم.
شاد باشید

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

فرازهایی از دانشگاه (2)

اول من باید از دوست عزیزم آقای دکتر سالاری بخاطر نکاتی که در مورد وبلاگم گفتند تشکر کنم. اول باید کمی فونت را بزرگتر کنم و دوم اینکه تو هر پست کمتر چیز بنویسم.
تو پست قبلی در مورد درس مدیریت رفتار سازمانی چیزهایی نوشتم که قول دادم نظریه مازلو را که من علاقه ی خاصی هم نسبت بهش دارم بیشتر توضیح بدم. حالا قصد دارم این نظریه را از بیان آقای دکتر فرهنگ هلاکویی نقل کنم که البته کمی با صحبتهای آقای مازلو متفاوته ولی این تفاوت در اصل حالت تکاملی داره و آقای دکتر هلاکویی به نحوی کاملتر توضیح می دهند:
نظریه سلسله مراتب نیازهای انسانی مزلو (Hierarchy of Human Needs) معمولاً به شکل یک هرم متشکل از ۵ یا ۷ طبقه ترسیم می‌شود. این سلسله مراتب از نیازهای ابتدایی در طبقه پایینی شروع شده و هرچه بالاتر می‌رود نیازهای پیچیده‌تر انسانی را معرفی می‌کند که به ترتیب عبارت‌اند از: 1-نیازهای فیزیولوژیک، 2-نیازهای امنیتی، 3-نیازهای عاطفی، 4-نیازهای اجتماعی-احترامی و 5-نیازهای خودشکوفایی. که به نظر آقای دکتر هلاکویی مراحل دیگری اضافه می گردد.
1-physiological needs : نیازهای اولیه انسان مانند غذا،آب ، نیازهای جنسی و ...
2-security and safety needs : نیاز به امنیت برای ادامه حیات
دو نیاز فوق نیازهای واقعی و ضروری انسان محسوب می گردند و خصوصیت آنها آنست که مبتنی بر کمبود اند(Deficiency need) یعنی مثلا با احساس نیاز به آب، با خوردن یکی دو لیوان آب این نیاز برطرف می گردد. نتایج به دست آمده از تحقیقات، نشان می دهد که حدود 90%  انسانها بخاطر عدم رشد انسانی ، احساسی،عاطفی و اخلاقی تا آخر عمر در این مراحل باقی می مانند و اگر هم نشانه هایی از مراحل بعدی در انسانهایی در این سطح دیده شود، بخاطر ارضای نیازهای این دو مرحله ی اول خواهد بود.
نیازهای بعدی را نیازهای بودن یا Being needs می نامند که انسانها این نیاز را باید خودشان ایجاد کنند و خودشان برطرف کنند:
3-Love and Belonging : عشق هنری است آموختنی.
4- Knowledge Needs :نیاز به کسب علم و و آگاهی
5-Art and Beauty needs : نیاز به هنر و زیبایی
6- Self Esteem needs: نیاز به حرمت ، خود دوستی و دگر دوستی و رسیدن به این مرحله که : به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست...
7-Self Actualization needs : نیاز به خود شکوفایی، تبدیل شدن به درخت و میوه دادن، خود شدن
8-Humanistic and Moralistic principals and Values: نیازهای والای انسانی، عدالت ، حقیقت و آزادی انسانها

نکته ای که بسیار بسیار مهم است آنست که انسانها با شناختی که از خود دارند باید تشخیص دهند در چه مرحله ای از این هرم هستند و چه کارهایی می توانند برای ارتقای خودشان انجام دهند. من همیشه این مراحل را توجه می کردم ولی به تازگی فهمیدم که دانستن این هرم چقدر به پیشرفت آدمها کمک می کنه.
باز هم زیاد نوشتم، بنابر این بقیه حرفا برای پست بعدی باقی می ماند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

فرازهایی از دانشگاه (1)

به تازگی تصمیم گرفته ام که خلاصه ای از چیزایی که می دونم را مکتوب کنم باشد که به درد کس دیگری بخورد..
برای رسیدن به این مهم، از پست قبلی شروع کردم به نوشتن اون چیزایی که فکر می کردم به درد بخور باشه...
و حالا در مورد درس دیگه ای که گذروندم چیزهایی کلی می نویسم
نام درس: مدیریت رفتار سازمانی
این درس در مورد نحوه برخورد مدیران با نیروی انسانی خود صحبت می کند و تمام مباحث حول این موضوع است.
داستان از اینجا شروع میشه که مدیران کسانی هستند که توسط افراد مختلف کارهایی انجام می دهند بنابراین شناخت مدیر از انسانها بسیار  اهمیت داره چون هر انسانی برای خودش بروشوری داره که تازه همیشه در حال تغییر هم هست. مساله مهم دیگه هم اینه که آدمها در راستای اهداف خارج از سازمانی که در اون کار می کنند رفتار می کنند (مثلا رسیدن به اهداف خانوادگی و فردی) و بنابراین طبیعتا انتظاراتی مثل حقوق و دستمزد و پاداش و ... از سازمان دارند.
حال با این تفاسیر ، یک مدیر چطور میتونه توسط این آدمها کار کنه؟
شناخت تفاوتهای انسانها در این زمینه کمک زیادی میکنه:
تفاوت انسانها از دیدگاه مطرح شده به دو شکل مطرح می گردد:
- تفاوتهای فیزیولوژیکی (شامل : مهارتها Skills ، توانمندیها Abilities و کاراکترCharacterو ..)
- تفاوتهای روانشناسی (شامل : شخصیت Personality ، نگرش Attitude ، ادراک Perception ، فرآیند یادگیری Learning Process، خلاقیت Creativity و....)
در این حالت مباحثی در مورد چگونگی تاثیر این تفاوتها در زندگی فردی و کاری افراد عنوان میشه
مثلا در مورد تفاوتهای فیزیولوژیکی افراد می تونیم بگیم که مهارتهای افراد به اندازه ی تواناییهای اونا بالا میره و کاراکتر افراد مجموعه رفتارهای اونهاست و...
در مورد مسایل و تفاوتهای روانشناختی افراد هم نقطه نظراتی هست که مثلا شخصیت و شناخت اون میتونه شاخصهایی برای جلوگیری از قضاوت ایجاد کنه. نگرشها تاثیر عمیقی در عملکرد افراد در زندگی (فردی ، کاری و اجتماعی) خواهد داشت ، ادراک سهم بسیار زیادی در رشد و توسعه شاخصهای مختلف روانشناختی افراد داره و خلاصه این که بسیاری از مسایل ریشه در ادراک و نگرش افراد خواهد داشت.


با توجه به اهمیت بحث ادراک، مدلهای متفاوتی در این زمینه مطرح میشه و نهایتا عواملی به عنوان عوامل بهبود به صورت زیر بیان میشه:
- ذهن شفاف
- بدون پیش داوری
-توانمند از نظر تحلیل یافته های ذهنی
- تخصیص وقت کافی
- کاهش عوامل موثر در تحریف ادراک (کلیشه ای فکر کردن Stereotyping ، تعمیم شخصی Hallo Affect ، فرافکنی Projection)
بحث مهم بعدی در مورد انگیزش است. انگیزش هم مانند ادراک نه تنها در مورد سازمان بحث می کنه بلکه اثرات عینی در زندگی آدم بوجود میاره. مهمترین مساله ای که شاید برای ما ایرانیها از اهمیت بیشتری برخوردار باشه ، خودانگیختگیه.
انگیزش عبارتست از یک تحریک درونی به منظور یک تحرک بیرونی که از طریق تامین نیاز به تنش رسیده افراد میسر می شود.
این نیاز به تنش رسیده برای افراد منحصر به فرد است.
با این تعریف ، میشه در مورد خود انگیختگی گفت که انسان می تواند خود را تحریک به انجام اموری کند که در راستای اهداف اوست که  البته این مساله همتی والا طلب می کند..
در رابطه با این مساله نظریه هایی مورد بحث قرار می گیره مثل نظریه برابری (هر فرد خود را با دیگران مقایسه می کند و داده ها و ستاده های خود را ارزیابی می کند و نهایتا احساسی خواهد داشت که تاثیر مستقیم در عملکرد او می گذارد) ، نظریه آلورفر ERG (همواره باید ارزش و وزن مسایل فکری را در نظر داشته باشیم یعنی مشغله های ذهنی می تواند از کامیابی در نیازهای رشد برخوردار شود)، نظریه VRoom یا Proter & Lowler (عوامل انگیزشی باید برای فرد مهم و قابل دستیابی باشد)و نظریه هرزبرگ ( تاثیر دو عامل اصلی بهداشتی و انگیزشی  به عنوان عوامل حفظ وضعیت موجود و ارتقای وضعیت موجود) که نکته بسیار عمیقی که در این مبحث ذهن من را به خودش مشغول کرد عنوان شدن نظرات مازلو بود در مورد نیازهای بشری که ترجیحا در پستی اختصاصی به این موضوع می پردازم.
مباحث بعدی در مورد نحوه ایجاد تحول در خود و یا افراد دیگر صحبت می کنه که مدلهای متفاوتی از جمله مدل  کرت - لوین (برای ایجاد تغییر ابتدا باید وضعیت موجود را نقد کرد و ذهن را به سمت خروج از انجماد کشاند، سپس تغییر را اعمال کرده و با به دست آمدن نتایج مطلوب ذهن را در حالت جدید انجماد مجدد نماییم) مورد بررسی قرار می گیره و در این مورد همواره نکته ای مطرح میشه که همیشه در برابر تغییرات مقاومت وجود داره که باید همواره به دلایل آن توجه خاص داشت.


مباحث بعدی در مورد ارتباط موثر و مدل پنجره جوهری بود که در پست بعدی به اون می پردازم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

شروع دوره ای جدید اما متفاوت

تو پست قبلی قول دادم که در مورد درس خوندنم توضیحاتی بدم. این مدت درگیر امتحانها بودم و نرسیدم اینجا را آپ دیت کنم.


دروس اولین ترم درسی شامل مدیریت رفتار سازمانی، تحقیق در عملیات، آی تی، اقتصاد و حسابداری بود.
حسابداری که در مورد تکنیکهای مختلف صحبت می کرد و هر چند من قبلا با این تکنیکها آشنا نبودم ولی دانستنش برام جالب بود و حداقل فهمیدم حسابدار ها چه جور کارهایی انجام میدن.
آی تی را هم کاملا می شناختم و درسی نسبتا غذاب آور بود چون دایما مطالبی تکراری را می شنیدم ولی این هم به نوبه خودش اونقدرا هم بد نبود.
سه تا درس باقیمونده خیلی برام جذاب بودند. مسایلی را مطرح می کردند که واقعا کاربردی بود.
درس تحقیق در عملیات که عملا راههای برنامه ریزی را برای کارخانجات مطرح می کرد و بیشتر در مورد مباحث تولید و مهندسی صنایع راهکارهایی ارایه می داد که درسی جذاب برای من بود از این جهت که با روشهای کاربردی ریاضی در برنامه ریزی آشنا شدم.
درس شیرین بعدی، درس اقتصاد بود. آقای دکتر ساسان ، استاد ما بودند و من نه تنها درس اقتصاد را تا حدی آشنا شدم بله ایشان درسهایی در زندگی به ما ارایه می کردند.
یادمه جلسه اول یا دوم بود که در مورد انسانهای اجتماعی و انسانهای اولیه صحبت می کردند. تفاوتهای اینها مواهب غصبی یا غیر غصبی، جنگ طلبی و اهل گفتگو بودن، پس انداز، سعی در بهبود شرایط از راههای انسانی و ... بود. ایشون با چه علاقه ای تدریس می کردند. هیچوقت یادم نمیره زمانی که در مورد نهاد قافیه حرف زدند. می گفتند این نهاد قافیه است که همه را به بیراهه می کشه.
تعریف می کردند از نوشته های در و دیوار که در جایی نوشته بوده در قیامت می پرسند که چه دین داری و نه این که چه دیناری جمع کرده ای و این را به نقد گرفته بودند. معتقد بودند که فعالیت اقتصادی جزیی از دین است و اگر کسی بتواند فعالیت اقتصادی کند عین دینداری اوست.
در مورد کتابهای بسیار ارزنده ای صحبت می کردند مثل تکاپوی جهانی ( ژان ژاک سروان شرایبر)، کوچک زیباست (ای. اف. شوماخر)، ثروت ملل(آدام اسمیت)، سرگذشت مسعودی( مسعودمیرزا ظل السلطان)، روح ملتها (ترجمه مهندس بازرگان)، گنج شایگان(محمد علی جمالزاده) و کتابهای دیگه ای که همشون بسیار ارزشمند اند.
یک بار در مورد عقل و عشق اینگونه گفتند:
عقل = خود را دوست داشتن
عشق= دیگری را دوست داشتن
در مورد آدام اسمیت و نیچه داستانهایی تعریف کردند که هنوز صدای ایشون تو گوشم هست اونجایی که منحنی عرضه و تقاضا را توضیح می دادند و یا اونجایی که در مورد زندگی سخت نیچه و فیلم ساخته شده ی هنگامی که نیچه گریست صحبت می کردند....
نیچه: در درون هر انسانی یک نابغه وجود دارد که این نابغه در صورتی که اراده کند فیلسوفانی شکوفا می شوند و در صورتی که انگیزه داشته باشد موفقیت ارزشی و انگیزشی به دست می آید. 
ایشون در مورد آزادی ، اقتصاد آزاد ، نهاد ها و خیلی مباحث دیگه صحبت کردند و یک مساله را همیشه و همیشه مد نظر داشتند: نهاد سازی
اقای دکتر ساسان از جمله اقتصاد دانهایی هستند که معتقد به نهاد سازی و نهادینه کردن مسایل هستند.
در کلاس ایشون بود که یک سری تناقضاتی که همیشه بهشون فکر می کردم، را شناسایی کردم. اونجایی که در مورد علوم مختلف توضیح دادند و دسته بندی جالبی از علوم را مطرح کردند: 1- مکانیکال 2- ارگانیکال 3- پاراداینامیکال
تازه متوجه شدم که انسانها بخاطر چند وجهی بودن ، متفاوتند و میشه همه انسانها را دوست داشت بخاطر اینکه همه ذاتا می خواند که خوب باشند ولی دیدگاههای متفاوته که همیشه تناقضات را بوجود میاره. چقدر قشنگ اینجور مسایل را توضیح می دادند...
در هر حال که این کلاس تحولی فکری در من ایجاد کرد که خیلی خیلی نیازمندش بودم و همیشه از استاد ، ممنون و سپاسگزار خواهم بود .


آخی! دلم برا کلاسهای استاد تنگ شد و هر چی یادم بود نوشتم.....
یک درس دیگه از ترم اول می مونه و اون هم مدیریت رفتار سازمانیه، هر چند خود منبع معرفی شده اونقدر به دل من ننشته ولی مسایلی تو اون مطرح بود که تو پست بعدی می نویسم.
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
(اینم به یاد استاد که دستور دادند به قافیه فکر نکنیم و نهاد قافیه را بگذاریم کنار....)

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

مراحل مختلف گذرانده شده....

تو این پست بهتر دیدم کمی در مورد دلایل این تصمیم کبری بیشتر توضیح بدم.
قضیه از این قراره که من اساسا آدم ایده آل گرایی بوده ام و حتی در حال حاضر هم هنوز رگه هایی از اون در وجودم هست که البته در تلاشم که تا اونجا که می تونم این ایده آل گرایی را تعدیل کنم. ایده آل گرایی چیز بدی نیست ولی عیبی که داره اینه که آدم را مستعد اضطراب می کنه و ریشه این اضطراب از وجود تعارضات زیاد تو زندگی ما و خصوصا تو زندگی در ایرانه.
اگه تعارضات مدیریت نشن و آدم ایده آل گرا خودش را در اون غرق کنه کارش معلوم نیست به کجا برسه. حالا وضعیت من هم همینجوری بود تعارضات زیاد همراه با کار پر استرس، چه شود...
اولین کاری که برای خودم کردم این بود که شروع کنم خودم را بشناسم، یکی یکی رفتارم را تحلیل کنم و ریشه یابی، خوب یا بد بودنش و این که چجوری مدیریتش کنم. اوایلش خیلی سخت بود. من نه چندان اطلاعی از روش علمی کار نداشتم ولی تلاشم را کردم که حداقل را جع به خودم بتونم اطلاعاتی به دست بیارم و این خیلی خوب بود. وقتی به تحلیل خودم پرداختم احساس خوبی بهم دست داد دیگه می فهمیدم چرا مثلا خوشحال می شم،عصبانی می شم، چرا غصه می خورم و .... و این خیلی خوب بود هر چند صد در صد نبود ولی رضایت من را تامین می کرد (نمونه بارز دست برداشتن از ایده آلیستی).
تو همین زمان بود که احساس کردم هیچ چیزی بیشتر از درس خوندن من را راضی نمی کنه. واقعا لذت می بردم از درس خوندن و آشنایی با مطالب جدید. رشته خودم برق بود و موفق هم بودم ولی متوجه شدم که به چیزای دیگه هم علاقه دارم مثلا مدیریت، اقتصاد و...
این شد که بلافاصله بدون وقت کشی رفتم تو دانشگاه و تحقیق کردم ببینم چه رشته ای را می تونم ادامه بدم که با گروه خونم سازگار باشه و نهایتا به این نتیجه رسیدم که رشته مدیریت اجرایی به دردم می خوره و خوبیش هم این بود که پیش نیازش سابقه کار داشته باشم و من با همون دست و پای نه چندان نازک، همزمان با تقویت زبان و مسایلی که تو پست قبلی گفتم تازه مشغول درس هم شدم. دوران خیلی سختی بود، هر موقع که فکرش را می کنم سرم سوت می کشه که همه این کارا را من تنهایی انجام داده ام؟؟!!
حالا که تا اینجا را نوشتم بهتره در مورد چیزایی هم که تو این دوران یاد گرفتم بنویسم. آخه برام خیلی از مسایلش جذابه
پس فعلا اینجا را می بندم و تو پست بعدی راجع به اونا حرف می زنم....

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اغاز تلاش برای تصمیمی بزرگ

پاییز 87 بود که شروع به تقویت زبانم کردم. کار خیلی سختی می نمود با وجود کار خیلی پر دردسر سرپرستی قسمت و سرو کله زدن با آمهایی از طیفهای مختلف، که گاهی 50 ساعت اضافه کاری در هر ماه هم بخشی از اون بود، هفته ای سه روز سر کلاس رفتن و کلی تمرین انجام دادن واقعا راحت نبود. معمولا شبها مشغول زبان خوندن می شدم هر چند که اولین شرط زبان آموزی مهیا بودن شرایطی آرام و بدون استرسه ولی چاره ای نبود، با همه سختی ها ادامه دادم. همیشه همینجوریه که آدم چیزای خوب را به سادگی به دست نمیاره و همیشه آدمهایی که تو تلویزیون میدیدم انگلیسی را به راحتی صحبت می کنند جلو چشمم بودند و می گفتم آخه من که از اینا کمتر نیستم که، یه دوره سختی داره و باید تحمل کرد. خلاصه این که اولین امتحان IELTS را فروردین 88 دادم که نمره مورد قبول را نیاوردم. تو همون زمان بود که امتحان دادن تو ایران سخت شد و ملت برای امتحان به خارج از کشور می رفتند و من بخاطر مشغله کاری نمی تونستم این کار را بکنم از طرف دیگه هیچ وقت به دلچسب نرسیدم زبان بخونم برای همین دیگه تا شهریور همون سال نتونستم ثبت نام کنم.
به هر حال نهایتا شهریور، آبان، آذر و بهمن همون سال امتحان دادم تا بالاخره موفق شدم نمره قابل قبولم را بگیرم.
بهتره همینجا مسایلی که همیشه در زمان امتحاناتم پیش میومد را هم اضافه کنم
شب یکی از امتحان ها تو هتلی در تهران بودم که ساعت 2 نیمه شب دعوایی دم در اتاق من در گرفت و چنان بدن من لرزید که تا چند ساعت خوابم نبرد. شب امتحان بعدی که تو خونه خدمون خابیده بودم نزدیک 1 ساعت از حدود 12.5 شب تا 1.5 مجبور شدم مشکلی را تلفنی حل کنم چون من 24 ساعته باید Oncall باشم. شب دیگری در تهران بودم که همین اتفاق برام افتاد و خلاصه همیشه همه مسایل جمع می شد برای شب امتحان من (قوانین مورفی را شنیدید؟)
برای اقدام کردن نیاز به تایید مدارک و سابقه کاراز طرف انجمن مهندسین استرالیا داشتم و برای این کار باید 3 تا گزارش تهیه می کردم و همراه با مدارک می فرستادم.
مدت زیادی صرف این کار کردم. از همون اوایل سال 88 هر چه وقت داشتم صرف این گزارشات می کردم. قالب بندی، مسایل تکنیکی و از همه مهمتر نوع بیان همه و همه مهم بود و این مرحله برای اکثر کسانی که مثل من می خواهند اقدام کنند از سخت ترین مراحل به حساب میاد. به هر حال همه مدارک تهیه شد و اوایل اردیبهشت از طریق خواهر عزیزم که ملبورن ساکنه ارسال گردید. بر اساس اعلام سایت رسمی انجمن مهندسین استرالیا، باید 12 هفته طول می کشید که جواب تایید یا رد مدارک و سابقه کار را اعلام کنند ولی بعد از 12 هفته، وقتی به سایت مراجعه کردم متوجه شدم که این مدت به 16 هفته تغییر پیدا کرده و این یعنی صبر بیشتر. باز هم صبر کردم تا 16 هفته تمام بشه. وقتی باز هم خبری نشد، ای میلی به انجمن فرستادم و ازشون خواستم که به من بگن اونجا چه خبره که نهایتا جواب اومد که پرونده من تا 20-25 روز دیگه بررسی خواهد شد. در زمان بررسی هم گیرهایی وجود داشت. در زمان ارسال مدارک،  شاخه ای که من مورد نظرم بود الکترونیک بود چون اتوماسیون جزو گرایشات نبود ولی با توجه به این که در زمان بررسی پرونده من SOL های جدید ارایه شده بود و اتوماسیون از گرایشاتش بود، برای همین کیس آفیسر به من اعلام کرد که یا اتوماسیون را قبول کن و یا برای الکترونیک و یا قدرت، گزارشات جدیدی نیازه که من بررسی کردم و همون اتوماسیون که البته گرایش اصلی کارم هم هست را انتخاب کردم.
اینها که گفتم بخشی از فعالیتهای من برای رسیدن به هدفم بود. هر کدوم از اینها برای من به سختی طی شد ولی الان که فکرش را می کنم می بینم ارزشش را داشته.بی خوابی ها، هزینه ها همه و همه.
به هر حال این مرحله مهم از اقدامات اولیه هم سپری شد و به مرحله بعدی رسیدم که ارسال مدارک برای سفارت بود.
تو پست بعدی سعی می کنم بیشتر به دلایل این همه زحمت که به خودم بدم بپردازم.
پس تا پست بعدی.....

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

سر آغاز

امروز بعد از مدتها که می خواستم یک وبلاگ راجع به تصمیماتم و خاطرات و چگونگی اقداماتم برای مهاجرت بنویسم، بالاخره همت کردم و این وبلاگ را افتتاح کردم و می خوام  شروع به نوشتن کنم.
ماجرا از اینجا شروع می شه که همیشه و همیشه از طرف اطرافیانم توصیه هایی برای رفتن وجود داشته، تو هر مقطع زمانی که فکرش را بکنی خصوصا از بعد از اتمام خدمت سربازی ولی خودم هیچوقت اهمیتی به این مساله نمی دادم و رغبتی برای رفتن نداشتم.
همیشه با خودم فکر می کردم که مهاجرات یعنی فرار.
یعنی معتقد بودم  کسانی که مهاجرت می کنند از شرایط موجود فرار می کنند و من هیچ وقت دلم نمی خواست فرار کنم و همیشه با مشکلات و مسایل خودم درگیر می شدم و سعی در بهتر کردن شرایط می کردم.
از طرف دیگه همیشه بر این باور بودم که جامعه ای که داریم توش زندگی می کنیم از تک تک ما ها تشکیل شده و اگر هر کدوم از ما فقط خودش سعی کنه خوب باشه و کار خوب و منطقی انجام بده ، آروم آروم خیلی از مسایل حل میشه و کم کم پیشرفت می کنیم و حتی خوب بودن یک نفر و الگو شدن اون می تونه همه چیز را به سمتی درست هدایت کنه.
این بود که تصمیم گرفتم بمونم و به عنوان عضوی از این جامعه سعی کنم خوب باشم و در تعالی خودم تلاش کنم و در صورت امکان به پیشرفت دیگران و اطرافیانم هم نقشی هر چند کوچک داشته باشم. همواره هر چه می دونستم را با بقیه در میون میگذاشتم و از این کار خودم همواره لذت می بردم.
حالا هم هنوز به همین روش زندگی می کنم و سعی می کنم لذت ببرم ولی با کمی تفاوت.
گذر زمان و تجربیات مختلف چیزهایی بر من آشکار کرد که باعث شد کم کم به فکر مهاجرت بیوفتم. داستان این قسمت طولانیه و در پست های بعدی به این مسایل می پردازم.
به این نتیجه رسیدم که مهاجرت یعنی پیدا کردن راههای بهتری برای زندگی. از اونجا که انسان چند وجهیه و هر انسانی به نوعی از زندگی لذت می بره و اصطلاحا پاراداینامیکال فکر می کنه، بنابر این با شناخت بیشتری که از خودم پیدا کردم ، به این نتیجه رسیدم که مهاجرت به معنی فرار نیست، بلکه به معنی یافتن راهی مناسب تر برای گذران زندگیه.
همیشه و همیشه انسانها به دنبال پیشرفت و رشد بوده و هستند که البته این مساله به روحیات، ضریب هوشی و مسایلی از این دست مربوط می شه. یعنی همه خواهان پیشرفت اند ولی ممکن است راه خودشون را درست انتخاب نکنند و یا در این مسیر تنبلی کنند و یا خیلی موارد دیگه که همگی بر این پیشرفت تاثیر مستقیم می گذاره. ولی من اواخر سال 87 بود که در مورد مهاجرت اینگونه فکر کردم و این بود که اقدامات اولیه از قبیل تقویت زبان و پیگیری قوانین مهاجرت را شروع کردم و در حال حاظر سه ماه از تشکیل پروندم در اداره مهاجرت استرالیا می گذره و تصمیم دارم مسایلی که طی این مدت به من گذشته و می گذره را اینجا بنویسم.
امیدوارم فرصت کنم که همه مطالب را اینجا یاد داشت کنم که حداقل آن خاطره ای برای خودم زنده خواهد شد و ممکن هم هست که این مطالب به درد کسی بخوره.